سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زاغه نشین

داستانی عبرت آموز...

    نظر

پسر بجه ای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی.!
روز اول، پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد، همانطور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر می شد. او فهمید که کنترل عصبانیتش آسان تر از کوبیدن میخ ها بر دیوار است ....
بالاخره روزی رسید که پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد. او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد دادهر بار که می توامد عصبانیتش را کنترل کند، یکی از میخ ها را از دیوار در آورد.
روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است.
پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت:
پسرم تو کار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم پیروز شوی. اما به سوراخ های دیوار نگاه کن؛ دیوار دیگر مثل گذشته اش نمی شود. وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف هایی می زنی، آن حرف ها هم چنین آثاری بجای می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری؛ اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد. آن زخم سر جایش

 


داستان

    نظر

شبی از شبها مردی خواب عجیبی دید ، او در عالم رویا دید پا به پای خداوند روی ماسه های ساحل دریا قدم می زند و در همان حال ، در آسمان بالای سرش ، خاطرات دوران زندگی اش به صورت فیلمی در حال نمایش است او که محو تماشای زندگیش بود،ناگهان متوجه شد که گاهی فقط جای پای یک نفر روی شن ها دیده می شود و آن هم وقت هائی است که او دوران پر درد و رنج زندگی اش را طی میکرده است.بنابراین با ناراحتی به خدا که در کنارش بود ، گفت : پروردگارا ، تو فرموده بودی که اگر کسی به تو روی آورد و تو را دوست بدارد در تمام مسیر زندگی ، کنارش خواهی بود و او را محافظت خواهی کرد .پس چرا در مشکل ترین لحظات زندگیم ، فقط جای پای یک نفر وجود دارد ، چرا مرا در لحظاتی که به تو سخت نیاز داشتم تنها گذاشتی؟خداوند لبخند زد و گفت : بنده عزیزم ! من هرگز تو را تنها نگذاشته ام .زمانی هائی که تو در رنج و سختی بودی ، من تورا روی دستانم بلند کرده بودم تا به سلامتی از موانع عبور کنی


مرد جوان

    نظر

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد بود،?پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه. برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!.. زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل. اما زمانی که به آنها اجازه میدهیم رد بشوند و بگذرند (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشند. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب!


آن سوی پنجره

    نظر

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهریک ساعت روی تختش بنشیند.تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد .آنها ساعتها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر، خانواده، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.

 

 

 

هر روز بعد ازظهربیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصیف می کرد . بیمار دیگر در مدت  این یک ساعت،

با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون، جانی تازه می گرفت.

 

این پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بیرون،زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را تصویف میکرد، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.

روزها  و هفته ها سپری شد.

پرستاری که برای حمام کردن آن ها آب آورده بود ، جسم بیجان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با کمال آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند .

مرد دیگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد ، اتاق را ترک کرد .

آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد . حالا دیگر او می توانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند .

 

هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد ، در کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد

 

 ×××

مرد پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند ؟

پرستار پاسخ داد :  شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی توانست این دیوار را ببیند!!.


الکساندر فلمینگ

    نظر

کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند فلمینگ نام داشت. یک روز،   در حالی که به دنبال امرار معاش

خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای   درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین

انداخت و به سمت باتلاق  دوید...
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.
فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد...
روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید.
مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگیرم
در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف‌زاده پرسید: «پسر شماست؟»
کشاورز با افتخار جواب داد: بله
-
با هم معامله می‌کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد،

 به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...
پسر فارمر فلمینگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد

 تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد...
سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الریه مبتلا شد.
چه چیزی نجاتش داد؟ پنسیلین


سگِ دانا

    نظر

یک روز سگِ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت .

وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند

وا ایستاد.آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت:" ای برادران دعا

کنید ؛ هرگاه دعا کردید  باز هم دعا کردید و کردید ، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش

خواهد آمد ."سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت: " ای

گربه های گورِ ابله ، مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان  و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."


پسر نگاهی به دختر کرد

    نظر

پسر  نگاهی به دختر کرد و گفت حالا که کنار ساحل هستیم بیا یه آرزوی قشنگ بکنیم دختر با بی میلی قبول کرد پسر چشماشو بست و گفت کاشکی تا آخر دنیا عاشق هم بمونیم ... بعد به دختر گفت حالا تو آرزوتو بگو دختر چشماشو بست و خیلی بی تفاوت گفت کاشکی همین الان دنیا تموم بشه ... وقتی چشماشو باز کرد پسر رو ندید فقط چند تا حباب رو آب دید !