سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زاغه نشین

گرگ و پیر زن!

    نظر

گرگ گرسنه ای برای تهیه غذا به شکار رفت.

در کلبه ای در حاشیه دهکده پسر کوچکی داشت

گریه می کرد وگرگ صدای پیرزنی راشنید که داشت

به او می گفت:((اگر دست از گریه و زاری برنداری تو

رابه گرگ می دهم.))

گرگ از آنجا رفت و...

نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند.

شب فرا رسید و او هنوز انتظار می کشید.

ناگهان صدای پیرزن را شنید که می گوید:((کوچولو

گریه نکن من تو را به گرگ نمی دهم.بگذار همین که

گرگ پیر بیاید او را می کشیم

گرگ با خود گفت :((انگار اینجا آدم هایی پیدا

می شوند که چیزی می گویند.اما کار دیگری می کنند.))

و بلند شد و روستا را ترک گفت .))