زاغه نشین

گفته های متفکران

    نظر

آموخته ایم که با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه

رختخواب خرید ولی خواب نه

ساعت خرید ولی زمان نه

می توان مقام خرید ولی احترام نه

می توان کتاب خرید ولی دانش نه

دارو خرید ولی سلامتی نه

وبالاخره می توان قلب خرید ولی عشق نه.

"چارلی چاپلین"

دستانی که کمک می کنند مقدس تر از لبانی هستند که دعا می کنند.

"کوروش کبیر"

ایمان داشته باش که کوچکترین محبت از ضعیف ترین حافظه ها پاک نمی شود.

"ویکتور هوگو"

 

هر کودکی با این پیام به دنیا می آید که خداوند هنوز از بشر ناامید نشده است.

"تاکور"

عیب جامعه این است که همه می خواهند آدم مهمی باشند

وهیچکس نمی خواهد فرد مفیدی باشد.

 

در بین تمامی مردم تنها عقل است که به عدالت تقسیم شده است

زیرا همه فکر می کنند به اندازه کافی عاقلند.

 


کشیش

    نظر

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است : " کودک که بودم 

می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است

من باید انگلستان را تغییر دهم .

بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم .

 در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم .

اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم

را تغییر داده بودم ، شاید می توانستم دنیا را هم تغییردهم! "


ولنتاین

    نظر

ولنتاین در قرن اول میلادی در روم زندگی می کرد.
در آن زمان روم تحت سلطه پادشاهی جنگجو به نام کلادسیوس بود که دوست داشت سربازان برای حضور سپاهش در جنگ داوطلب شوند ولی مردها نمیخواستند بجگند، و کلادسیوس این کمبود سرباز را ناشی از سستی مردها در ترک عشق می دانست، پس همه نامزدی ها و ازدواج ها ملغی اعلام کرد، همانطور که گفته شد ولنتاین که در آن زمان یک کشیش بود با او به مبارزه برخاست و به همراه ماریوس مقدس عزم خود را جزم کردند تا زوج های جوان را به طور سری به عقد هم درآورند
پس از با خبر شدنِ پادشاه از این قضیه برای سر والنتین مقدس جایزه تعیین شد و او زندانی شد.
وقتی در زندان بود بسیاری از کسانی که او آنها را به عقد هم در آورده بود به دیدنش رفتند.
آنها گل و نامه های محبت آمیز خود را از بالای دیوار زندان پرتاب می کردند.
تا اینکه سرانجام در روز 14 فوریه سال 269 قبل از میلاد به قتل رسید.
یکی از ملاقات کنندگان او دختر زندانبان بود، روزها به دیدارش می آمد و چند ساعتی با هم صحبت میکردند
روزی که قرار بود والنتین کشته شود نامه ای برای تشکر از دختر زندانبان نوشت که با جمله “Love from your valentine” خاتمه یافت.

در سال 496 بعد از میلاد، پاپ جلاسیوس 14 فوریه را به افتخار او روز ولنتاین نامید. از سالها قبل روز 14 فوریه کسانی که یکدیگر را دوست داشته اند برای هم هدایایی ساده ای چون گل می فرستادند.

در نقاط مختلف دنیا در این روز مراسم مختلفی برگزار می شود که از جمله آنها می توان به موارد زیر اشاره کرد:

در انگلستان کودکان به شیوه بزرگسالان لباس می پوشیدند و می خواندند:
صبحت بخیر، ولنتاین
قفل هایت را مثل قفل های من باز کن
دوتا و سوی بعد از آن
صبحت بخیر ولنتاین
در ولز ، روز 14 فوریه مردم به هم قاشق های چوبی هدیه می کنند که روی آنها را با قلب و کلید تزیین کرده اند این اشیای تزئینی به این معناست که «عشق من، تو قفل قلب مرا باز کردی»
در قرون گذشته در این روز مردی که دختری را دوست داشته برایش لباس هدیه می فرستاده اگر دختر هدیه را می پذیرفته به معنای پذیرفتن خواستگاری او بوده است.
*بعضی مردم عقیده دارند اگر در روز ولنتاین یک سینه سرخ بالای سر دختری پرواز کند به معنی این است که او با یک دریا نورد ازدواج خواهد کرد. اگر یک گنجشک ببیند یعنی شوهرش فقیر ولی بسیار خوش اخلاق است و اگر یک سهره ببیند به معنای ازدواج با یک مرد میلیونر خواهد بود.
افسانه دیگری نیز می گوید اگر یک دختر یک سیب را از دم گرفته بچرخاند ودر همین حال نام 5 پسر مورد علاقه اش را به زبان بیاورد با پسری ازدواج خواهد کرد که در زمان ایستادن سیب نامش در زبان او بوده است و اگر همین سیب را از وسط بدو نیم کند تعداد تخمه های سیب تعداد فرزندان او خواهد بود .


قول

    نظر

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود
دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش برود و یا پسر خا له اش با ان همه احساس و ابراز محبت و انوقت او عاشق بی احساس ترین ادم دنیا شده بود در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند


دست تقدیر

    نظر

این اواخر دردهای پی در پی امانش را بریده بود.باورش نمی شد که قلبی به بدنش پیوند شده باشد.

- «تو رو خدا بگید کی قلب عزیزش رو به من هدیه کرده؟»

نامزدش امیر در حالی که دست او را در دست داشت گفت:«جوانی که بر اثر تصادف دچار مرگ مغزی شده بود.»

بعد عکسی را از جیبش بیرون آورد.عکس محمد بود ،خواستگار قبلی اش.همان که برای خوشبختی او حاضر بود با ماشین قراضه اش صبح تا شب مسافرکشی کند و حالا با همان ماشین تصادف کرده بود.دستش را روی قلبش گذاشت.خیلی تند می تپید.گریه امانش نداد...  

خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»

و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد...

بیست سال قبل بود.استکان چای رو گذاشتم جلوش.نمی دونستم چطوری بهش بگم.سه سال بود ازدواج کرده بودیم.اما هر وقت از بچه دار شدن حرف میزدم ترش میکرد.دل تو دلم نبود.وقتی چای سرد سرد شد مثل یخ ،بدون قند سر کشید.همه کارهاش سرد بود ،حتی چای خوردنش.می خواستم بعد از شام بهش بگم اما بیرون رفت.فکر کردم زود برمی گرده.ولی ازش خبری نشد.به هیچ کس چیزی نگفتم.می گفتم برمی گرده ،اما امشب عروسی پسرمونه و اون هنوز برنگشته.

با افکارش ورمی رود. با گذشته کوتاه اما خوش.پلکهایش از فرط ضعف به هم چسبیده.رد سرد اشک را روی پوستش حس می کند و نیز میله ای را که جسورانه تا عمق ریه هایش فرو رفته.سرانگشت کشیده همسرش را برای چندمین بار به امید پاسخی می فشارد.بغض راه تنگ نفسش را می بندد.فشار بر بدنش دوچندان می شود.می نالد: ؟«اشهد ان ...»

ناگهان همه جا روشن می شود.نور تند خورشید چشمش را می زند.کسی فریاد می کشد:« یکی هم اینجاست.کمک کنید از زیر آوار بیرونش بکشیم...» 

مادر بزرگ بی قرار بود.آن شب آخرین شبی بود که او در کنار ما سپری میکرد.فردا قرار بود پدر،او را به خانه سالمندان ببرد.مادر دیگر نمیخواست او در کنار ما باشد.مادربزرگ حرفی نزد فقط به چهره تک تک ما نگاه کرد.او میخواست پیش ما بماند.ساعت از نیمه شب گذشته بود که مادربزرگ به اتاقش رفت.فردا صبح، هرچه صدایش کردیم از خواب بیدار نشد.او همیشه کنار ماست...


لبخند خدا

    نظر

لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.

جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند

زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورم

جان گفت نسیه نمی دهد 

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت

ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من

خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟

لوئیز گفت: اینجاست

" لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر."

 لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در ‏آورد، و چیزی رویش نوشت و ‏‏آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت

خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید

مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند

در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است

 کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن "

مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد

لوئیز خداحافظی کرد و رفت

فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است .....


اسکناس مچاله

    نظر

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند ، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید : چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

دست همه حاضرین بالا رفت .

سخنران گفت : بسیار خوب ، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهیم کاری بکنم ؛ و سپس در برابر نگاه های متعجب ، اسکناس را مچاله کرد و پرسید : چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟ و باز دست های حاضرین بالا رفت . این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید . بعد اسکناس را برداشت و پرسید : خب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود ؟ و باز دست همه بالا رفت .

سخنران گفت : با این بلا هایی که من سر این اسکناس آوردم ، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید .

و ادامه داد : در زندگی واقعی هم همین طور است ، ما در بسیاری از موارد با تصمیماتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم ، خم می شویم ، مچاله می شویم ، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم ، ولی این گونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است ، هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دو ستمان دارند ، آدم با ارزشی هستیم.