سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زاغه نشین

صف

    نظر

 

باران بدجوری به صورتش می خورد.سرش را بالا گرفت و مأیوسانه نگاهی به صف طویل اتوبوس انداخت.صدایی گفت:ببخشید آقا!ساعت چنده؟

مرد برگشت و نگاهی به صورت درهم رفته پیرمرد انداخت و بی حوصله گفت:پنج.

با توقف اتوبوس جنب و جوشی در صف افتاد.جمعیتی که توی اتوبوس بودند کمی جابجا شدند:بیا تو آقا...یه نفر جا داره!

مرد برگشت و نگاهی به پیرمرد انداخت و یک قدم عقب کشید:شما بفرمایید پدر جان!

پیرمرد سوار شد.صورت خندان پیرمرد از پشت شیشه اتوبوس به مرد آرامش می داد.

باز هم باران می بارید اما این بار مرد نفر اول صف بود...

 


گرگ و پیر زن!

    نظر

گرگ گرسنه ای برای تهیه غذا به شکار رفت.

در کلبه ای در حاشیه دهکده پسر کوچکی داشت

گریه می کرد وگرگ صدای پیرزنی راشنید که داشت

به او می گفت:((اگر دست از گریه و زاری برنداری تو

رابه گرگ می دهم.))

گرگ از آنجا رفت و...

نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند.

شب فرا رسید و او هنوز انتظار می کشید.

ناگهان صدای پیرزن را شنید که می گوید:((کوچولو

گریه نکن من تو را به گرگ نمی دهم.بگذار همین که

گرگ پیر بیاید او را می کشیم

گرگ با خود گفت :((انگار اینجا آدم هایی پیدا

می شوند که چیزی می گویند.اما کار دیگری می کنند.))

و بلند شد و روستا را ترک گفت .))